تف به این پیشونی

حالم خوب نیست

حالم خوب نیست

حالم خوب نیست

دلم میخواد گریه کنم

دیگه خسته شدم از این وضع از این بلاتکلیفی از شکست

مشاور خودش میدونه امکان ازدواجم کم هست بقول خودش اگرر بیست و دو سالت بود تا الان عروست کرده بودم

خودش میگه حیف پیر اومدی بعد بمن امیپواری میده که هنوز دیر نشده پنجاه سالت نیس که

چندماه دیگه میشم سی سال اصلا فکرشو نمیکردم اینجوری بترشم امیدی ندارم دلم میخواد بمیرم 

دلم خیلی شکسته  هیچکس از من خوشش نمیاد توی این دنیا با این همه آدم 

به جایی رسیده که حتی دارم‌خرافاتی میشم 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

بی خیالی

هر شب گریه میکنم

با خدا حرف میزنم ازش راه نجات میخوام کمک میخوام ولی بی فایده ست اون هم کمکم نمیکنه

دارم تهلیل میرم

دارم نابود میشم

وضعیت جسمی م , دردهای جسمی عجیب که همه مربوط به استرس هست... 

مشاور عین خیالش نیست

الان بهش پیام فرستادم شاید از متن پیامم بفهمه که اصلا حال خوبی ندارم ولی سکوت کرده

متنفرم ازش

انگار از مشاوره فقط وابستگی اش نصیب من بدبخت شده

هیچکار برام انجام نمیده

جلوی من ازم تعریف میکنه ولی معلومه توی ذهنش حالش از من بهم میخوره واسه همین هم هست که کمکم نمیکنه

وگرنه امروز از دهنش در نمیرفت که بگه:دیدی بدتر از تو هم هست؟! بعدش نفهمید چطوری جمعش کنه که به م بر  نخوره, نمیدونه که خودم میدونم از من متنفره چشم دیدنم رو نداره چه برسه به کمک کردن

من هم ازش خوشم نمیاد , داره میبینه هر روز حالم بدتر میشه اصلا عین خیالش نیس

نه راه حلی نه چیزی

وضع داره بدتر میشه بهتر نمیشه

من خرم که میرم جلوش میخندم نه از دردهای جسمی م میگم نه چیزی , ایشومگن هم فکر میکنه من خوش هستم و خرم

دیگه نمیدونه که کل مسافرت رو درد کشیدم تا رسیدم به این شهر خراب شده و رفتم سونوگرافی

این تازه یکی از دردهاست

دردهایی که منشأ همه شون اضدراب هست

پس این مشاوره به چه درد میخوره؟

کو راه حل؟

کو پیشرفت؟

دیگه خسته شدم

اصلا دیگه مشاوره نمیخوام

مشکل وابستگی رو حل کنید که دیگه مشاوره نیام

نخواستم مشاوره



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

مدرسه موشها2

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دیگه خسته شدم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

به یک اتفاق خوب، جهت افتادن نیازمندم!!!!!!!!!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

حِسِش نی

سفر خیلی خوش نگذشت

یکی از دوستان همش ما رو میجوید و غر میزد، با هم همکاری نمیکردن ، هی میخواستن از هم زرنگی کنن، همه ش اعصاب هم رو خورد میکردن. بیخیال به هرحال گذشت ... ولی خوش نگذشت

من از توی همون سفر، خیلی حساس تر شدم و پرخاشگر

دوستم مدام پشت سر اون یکی غیبت میکرد، توی پارک یه دفعه صبرم لبریز شد و توپیدم بهش : میشه اینقدر غیبت نکنی؟! خوب تو که اینجوری پشت سرش بد میگی آدم فکر میکنه که همینطوری هم پشت سر من بد میگی!


امروز هم با اون یکی سر کار دعوام شد ، اون هم چه دعوایی، با دوتاشون قهر کردم، گفتم من دیگه اون آدم سابق نیستم، شماها با من صادق و رو راست نیستین، همیشه من دلسوزی میکنم ولی شما طلبکار می شین، همکارم هم متوجه شد که اشتباه کرده ، حالا اونها هی معذرتخواهی میکردن من ولی نمیتونستم کوتاه بیام ! گفتم شرمنده، واقعا ایندفعه نمیتونم ببخشم!

خیلی حساس شدم خیلی

به شدت عصبی ام، تمام رفتارهام عصبی وار هست، خسته شدم از این تنهایی، حالم از سفری که رفتم به هم خورد، واقعا برای خودم متاسف شدم که از تنهایی مجبور شدم با این دوستهام برم مسافرت، درصورتیکه اصلا ازشون خوشم نمیاد چون خیلی تنبل و بی مسئولیت هستن و توی سفر هم مدام من باید حرص میخوردم و تمام کارها رو انجام میدادم و خانمها با خیال راحت فقط مینشستن که همه چی حاضر بشه ، خلاصه اینکه خیلی بدگذشت

توی قطار هم مشکلاتی پیش اومد که هیشکی صداش درنیومد ، من رفتم با رئیس قطار بحث کردم تا بالاخره اومدن و گفتن بهتون بابت مشکلات خسارت می دیم

مهماندار قطار حسابی از اینکه من اینجوری از حق خودم و بقیه دفاع کردم خوشش اومده بود و میگفت ماشالله عجب شیرزنی هستی!  ولی واقعا توی این سفر فهمیدم که یک دختر باید باید باید ازدواج کنه ، توی جامعه ما یک دختر نباید تنها باشه، باید همیشه یک پشتوانه قوی همراهش داشته باشه...

بعد از این اتفاقات ، و با یادآوری اینکه چندروز قبل،یک سال دیگه به سن من اضافه شد، اعصابم حسابی خورد هست و با هیچی آروم نمیشم

دیروز مراسم نامزدی دوستم بود که هشت سال از من کوچکتره

فردا مراسم نامزدی همکارم هست 

من هم عین اینها که چلوکباب خوردن بقیه رو تماشا میکنن...

عصبی ام عصبی 


رفتنه، مهماندار قطار من رو صدا کرد و آمار من رو هی از زیر زبونم میکشید! چون رفتنه هم مشکل داشتم و داشتم تلاش میکردم که من رو جابه جا کنن به یه کوپه دیگه ... مهمانداره هم دید ما یه دختر تنهاییم پیله کرده بود، هی میرفت میومد سلام میکرد! 

دختر خانواده ای که توی کوپۀ من بودن، سه سالش بود، از من پرسید خاله این آقاته؟!

گفتم نه

چند ساعت بعد جلوی همه گفت : خاله آقات کجاست؟!

گفتم خاله جون من آقا ندارم

گفت چرا آقا نداری؟

گفتم چون عروس نشدم هنوز

گفت چرا عروس نشدی؟!!

جوابی نداشتم...


وقت برای مشاوره هفته دیگه هم گرفتم، ولی حال رفتن ندارم اصلا، چه فایده؟ میرم نیم ساعت حرف میزنم بعد من می مونم و تنهایی ها م و مشکلات و غصه آینده، هیشکی هم به فکرم نیست

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

آخه چرا؟

از صبح تا الان فقط روی تخت دراز کشیدم, حتی حال اینکه یک لیوان آب بخورم ندارم, فکرها دارن دیوانه م میکنن, این حالت رو قبلا هم تجربه کردم, من بعد از هشت سال تازه یه کم وضعیت کاریم بهتر شده بود

حالا دوباره بیکاری... مشاور میگه از بیمه بیکاری تا شش ماه میتونی استفاده کنی! مدیر قبلی رو که اخراج کردن بهش گفتن که بنویسه استعفا دادم که... 

ای بابا... اصلا دل بستن به این کار از اول اشتباه بود

مدیران محترم فقط جایی میرن که به نفع خودشون باشه, رفقایی که با هم دستشون تو به کاسه بود رو هم میبرن و ما می مونیم, دبگه چه اهمیتی داره براشون که کی نیروی خوب بود و کی نیروی بد

کاش حداقل ازدواج کرده بودم, اینجوری ه

حداقل حداقل یک نفر بود که باهاش حرف بزنی!

یه کلمه به پدرم گفتم که اوضاع کاری م بهم ریخته, به من میگه به درک! این هم از همدردی شون! نه پشتیبان دارم نه حداقل یه هم درد

دلم به یه مشاوره خوش بود که اگه کار نباشه دیگه نمیشه رفت

همه توی زندگیشون پیشرفت میکنن , من از همونی هم بودم افتادم!

همیشه همینجور بودم, بدشانس... زندگیم هیچوقت درست نشد, یادمه یه بار حتی به مشاور گفتم که نمیخوام زندگیم بهتر بشه, از این بدتر نشه!  با یه اعتماد و امید گفت: نه ه ه ه بدتر نمیشه.... دیدین شد؟

جلسه قبل به مشاور گفتم حاضرم ازدواج نکنم, زندپیم همینی که هست باشه , فقط خیالم راحت باشه که هر هفته میتونم بیام مشاوره... دیدین نشد؟ حتی این هم نشد که داشته باشم

دارم از غصه می میرم, کاش,می مردم, از دیروز تا الان عین جنازه افتادم روی تخت و فقط به سقف نگاه میکنم و گاهی توی اینترنت دنبال کار میگردم که نیست, نیست. سرمایه ای هم که ندارم, چکار کنم؟

ازدواج هم که نمیشه کرد

من نزدیک به سی سال سن دارم و هنوز دنبال کار میگردم! و زندگیم سر و سامان نداره! اصلا مگه من مرد هستم که باید کار کنم؟ خدایا من با بقیه دوستهام چه فرقی دارم که به این روز افتادم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دارم دق میکنم

حالم اصلا خوب نیست

حتی توی خواب آرامش نداشتم

احساس میکنم به قرص آرامبخش نیاز دارم

باورم نمیشه که زندگی من باید به تصمیم دیگران وابسته باشه

یه نفر جابه جا بشه و یه نفر بیاد و من زندگی م به هم بریزه

دوستم هم حال خوشی نداره

یکی شون که دو ماه دیگه عقد میکنه و میره اصفهان سر زندگی ش و اصلا براش مهم نیست

یکی دو تا شون هم آشنا دارن  و کافیه اراده کنن 

من می مونم و یکی دیگه از خانمها 

نه ازدواج کردیم، نه شرایطش رو داریم، نه آشنا برای کار، نه خانواده ای که بتونه پشتیبانی مون کنه

حالم اصلا خوب نیست

فقط دلم میخواد بمیرم

مثلا میخواستیم بریم مسافرت

دلی برامون نموند

مثلا جمعه تولدمه

ولی از همیشه غمگین ترم

فکر نمیکردم یه دفعه اینقدر فشار روحی بهم هجوم بیاره!

نمیدونم غصۀ تنهایی و ازدواجم رو بخورم یا بیکاری م رو یا اینکه نمیتونم با بی پولی و بی کاری برم مشاوره یا اختلافات و محیط خانواده رو

کاش می مردم

مشاور میگه به خدا توکل کن 

ولی نمیدونه که تو چه وضعیتی هستم

اگه خدا میخواست کمکم کنه حداقل اینهمه مشکل نداشتم

شاید ازدواجم رو جور میکرد یا شاید یه کار با ثبات 

چرا کمکم نمیکنه؟

فقط نشستم توی اتاق و با هیچکس حتی نمیتونم حرف بزنم

به شدت تب دارم

وقتی عصبی میشم اینطوری میشم

بی اشتهاییم به حد بالایی رسیده ، دیشب داشتم می مردم تا بالاخره به زور گرسنگی چندقاشق غذا خوردم

فقط دلم میخواد بخوابم و هیچی نفهمم

صبح که از خواب بیدار شدم و دوباره مشکلاتم رو یادم اومد دلم میخواست بمیرم

دلم میخواد با یه نفر حرف بزنم ولی کسی نیست

غصۀ اینکه حتی دیگه نمیتونم برم پیش مشاور ، داره منو میکشه

دارم دق میکنم


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

مشاورِ بالدار

حرف اول : حالا که فکر میکنم میبینم که مشکلم اینه که هدف ندارم ، باید یه هدف توی زندگی م مشخص بشه

حرف دوم: میخوام به حرفهای مشاور گوش کنم و روی افکارم کار کنم، بالاخره به این نتیجه رسید که این باعث میشه حالم خوب بشه.


پ.ن: مسافرت اوکی شد، وای که چه حس خوبی دارم...

پ.م: مشاور من فرشته است! مشاورِ بالدار...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

اشتباه کردم، عذاب وجدان شدید دارم

یه اشتباه کردم  و الان عذاب وجدان دارم و خوابم نمیره

بهش زنگ زدم امروز! مجبور شدم، یکی از سیستمها رو نمیتونستم مشکلش رو حل کنم، واقعا دیگه مجبور شدم، از اینترنت کمک گرفتم، خودم تمام سعی ام رو کردم ، به چند نفر از همکلاسی های دانشگاه زنگ زدم ولی بلد نبودن یا اگه راهی پیشنهاد کردند، مشکل رو حل نکرد، بعد از دو روز ، هنوز مشکل سیستم حل نشده بود و جلوی رییس نمیخواستم ضایع بشم،مجبور شدم بهش زنگ زدم، و زورم گرفت که اون هم نتونست راهنمایی م کنه و درنهایت خودم فهمیدم که مادربورد مشکل داره، حالا زورم گرفته که چرا بهش زنگ زدم؟ چرا من که دو روز خودم رو کنترل کردم و سعی کردم خودم مشکل رو حل کنم ولی یه دفعه از استرس کار، بهش زنگ زدم، قبول دارم اشتباه کردم ولی از دست این عذاب وجدان خلاص نمیشم

بعد بهم پیام داد که مشکل سیستم حل شد؟ جوابش رو ندادم چندساعت ولی بعدش بهش گفتم که من مجبورم شدم تماس بگیرم چون باید مشکل سیستم رو حل میکردم ولی از این به بعد مجبورم هم بشم تماس نمیگیرم شما هم نه تماس بگیرین و نه پیام بدین


ولی از همۀ اینها بگذریم فهمیدم که چقدر پیشرفت کردم توی سخت افزار، حیف که این مسایل پیش اومد و نشد که دیگه ادامه بدم، من که هیچ کار سخت افزاری رو نمیتونستم درست انجام بدم ، با اعتماد بنفس  مشکلات چند تا از سیستمهای قدیمی اداره رو حل کردم ، سیستمها رو میخواستن برای بخشهایی که درخواست داده بودن و به خاطر مشکل مالی اداره نمیتونستن براشون سیستم نو بگیرن

از این لحاظ دستش درد نکنه، خوب بهم یاد داد. ولی نمیتونم باهاش رفتار خوبی داشته باشم، یکی بخاطر دروغش و بازی با احساسات من و بیشتر به خاطر خانمش و تعهدی که اون به فکرش نیست ولی من باید به فکرش باشم! ولی امروز اشتباه کردم، ای کاش تماس نمیگرفتم و خودم بدون استرس به کارم ادامه میدادم 

خیلی ناراحتم. میدونم که شما هم من رو سرزنش میکنین بابت اینکه باهاش تماس گرفتم، ولی سرزنشم نکنید،خودم فهمیدم اشتباه کردم. خودم کلی بهش گفتم زنگ نزن بعد خودم بهش زنگ زدم! بیخیال مهم اینه که بهش گفتم مجبور شدم و بهش گفتم که دیگه پیام نده و فهمید که قصدم ادامه دادن به رابطه نبوده

اگر هم احیانا زمانی تماس گرفت، جوابش نمیدم به هیچ وجه 

من هم آدمم دیگه، اشتباه میکنم، مهم اینه که قصدی نداشتم و ندارم و میدونم که اشتباه کردم و جلوی رابطۀ مجدد رو گرفتم که فکر نکنه مشکل سیستم بهانه بوده

چرا زنگ زدم؟ کاش زنگ نمیزدم که بعدش دوباره مجبور بشم بگم لطفا پیام ندین من مجبور شدم اشکال سیستمی بپرسم! عجب احمقی هستم من

واقعا احمقم، چرا اینقدر سریع تحت تاثیر استرس قرار میگیرم و گند میزنم و نمیتونم درست تصمیم بگیرم؟

چقدر احمقم من

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰