جمعه هام چند وقته که همیشه همینجوری میگذره: از صبح تا شب خوابیده , عین یه مرده , بدون حتی صبحانه و ناهار, نهایتا شب به هزار بدبختی و زور بلند میشم یه دوش میگیرم, اتاق کثیف, لباسها نشسته, همه چی نامنظم, و فردا مجبورا میرم سر کار
من اینجوری بودم؟! حالا حالم بدتر از هفته ها و ماههای قبل
من باید یه دلگرمی ,یه دلخوشی توی زندگیم پیدا کنم,ولی هرچی فکر میکنم میبینم هیچی خوشحالم نمیکنه, اون چیزهایی که قبلا خوشحالم میکرد دیگه خوشحالم نمیکنه. از حرف زدن با دوست صمیمی م لذت نمییرم که هیچ,اگر بهم پیام بده اصلا حوصله جواب دادن بهش رو ندارم. کتابهای مورد علاقه م رو خریدم ولی از هرکدوم چند صفحه فقط خوندم و انداختم یه گوشه, دیگه حوصله حفظ کردن لغات انگلیسی ندارم , غذای مورد علاقه م هم دیگه نمیخورم,مادرم خیلی تعجب میکنه,نمیدچنه که خودم بیشتر از اون در تعجبم. از خریدن لباس لذت میبردم که دیگه از اون هم خوشحال نمیشم, از اینکه ازم تعریف کنن یا احساس کنم که قدرم رو میدونن خوشحال میشدم ولی دیگه خوشحال نمیشم, چند روز قبل رییس مالی من رو صدا کرد بابت کارهایی که توی همایش کرده بودم چند بار تشکر کرد و گفت که از همه بیشتر برام پاداش در نظر میگیره و اینکار رو کرد, دیروز واریز شد و متوجه شدم که نسبت به بقیه بیشتر بوده, ولی از این قدردانی اصلا خوشحال نشدم, چرا از هیچی خوشحال نمیشم؟ من از چی خوشحال میشم؟ از اینکه زندگیم از این بلاتکلیفی دربیاد, از اینکه ازدواج کنم؟ من که نمیتونم کاری انجام بدم, راهی نیست, باید با مشاور ، بیل و کلنگ به دست, بزنیم تو کار راهسازی! بنده خدا مشاور , انصافا خیلی حواسش بهم بود این چند وقت , دیشب که اومدم توی وبلاگ بنویسم متوجه شدم که به وبلاگ سر زده,همینکه فهمیدم به فکرم بوده حالم رو خیلی بهتر کرد, (دقت کنید من از یه موضوع خوشحال شدم!)همش فکر میکردم اون هم مثل بقیه عین خیالش نیست.
اون دفعه که رفتم توی مطب که بگم یکشنبه ها رو برای من بذاره , اقای ر از مطب اومد بیرون, من رفتم و گفتم یکشنبه های هر هفته رو بذارین واسه من,تا که من رو دید یه جمله گفت که خیلی بهم روحیه داد, دقیقا جمله ش رو یادم نیست, فکر کنم گفتش که:تو حالت خوب میشه یا فکر کنم گفت یه کاری میکنم حال تو خوب بشه, یا شاید گفت تو باید حالت خوب بشه... با اطمینان و دوبار این رو گفت ... یه کامیون امید ریخت تو دلم. اصلا اون زمان, یه لحظه همه غصه هام ,چند ثانیه فراموشم شد , احساس کردم یه حامی بزرگ دارم که میخواد همت کنه و این زندگی مسخره من رو درستش کنه. البته هیشکی به اندازه من روی حرفها دقیق نیست, خدا کنه جلسه بعد نگه که این حرفش رو یادش نمیاد! خدایا, این حرفش رو یادش بمونه: من باید خوب بشم.
پس با این حساب,من از امید داشتن و داشتن یک حامی خوشحال شدم, یا شاید از اینکه بفهمم یک نفر به فکر حال و احوال من هست و براش مهمه که حالم و زندگیم درست بشه. نمیدونم...ولی، عجب! بالاخره از یه چیزی خوشحال شدم!!!! الان هم که این جمله ش رو یادم اومد دوباره خوشحال شدم, همون کامیون امید دوباره ریخته شد تو دلم, میخوام بلند بشم در یک حرکت بشردوستانه, اتاقم رو تمیز کنم! یه کم به خودم برسم، یه غذایی بخورم توی ماه رمضون!
اقای مشاور ,تو رو خدا این جمله رو فراموش نکنید,خواهش میکنم. خوااااهش
دوباره این پدر من اومد و گیر داد به مامانم و صداشون بلند شد , دوباره حالم گرفته شد, حال ندارم بلند شم ، من باید تا اخر عمر تنها بمونم که هیچ, اینها رو تحمل کنم, ای خداااا
بذار یه کم دوباره به جمله مشاور فکر کنم و امیدوار شم: تو خوب میشی, تو خوب میشی, تو خوب میشی
اقای مشاور , تورو خدا یادتون نره که چی گفتید, دوباره فردا نیاین بگید باید تحنل کنم هااا, باید بزنیم تو صنعت راهسازی! باید راه جدید بسازیم, راههای قبلی رو بیخیال بشین
قولتون رو یادتون نره:من باید خوب بشم