از صبح تا الان فقط روی تخت دراز کشیدم, حتی حال اینکه یک لیوان آب بخورم ندارم, فکرها دارن دیوانه م میکنن, این حالت رو قبلا هم تجربه کردم, من بعد از هشت سال تازه یه کم وضعیت کاریم بهتر شده بود

حالا دوباره بیکاری... مشاور میگه از بیمه بیکاری تا شش ماه میتونی استفاده کنی! مدیر قبلی رو که اخراج کردن بهش گفتن که بنویسه استعفا دادم که... 

ای بابا... اصلا دل بستن به این کار از اول اشتباه بود

مدیران محترم فقط جایی میرن که به نفع خودشون باشه, رفقایی که با هم دستشون تو به کاسه بود رو هم میبرن و ما می مونیم, دبگه چه اهمیتی داره براشون که کی نیروی خوب بود و کی نیروی بد

کاش حداقل ازدواج کرده بودم, اینجوری ه

حداقل حداقل یک نفر بود که باهاش حرف بزنی!

یه کلمه به پدرم گفتم که اوضاع کاری م بهم ریخته, به من میگه به درک! این هم از همدردی شون! نه پشتیبان دارم نه حداقل یه هم درد

دلم به یه مشاوره خوش بود که اگه کار نباشه دیگه نمیشه رفت

همه توی زندگیشون پیشرفت میکنن , من از همونی هم بودم افتادم!

همیشه همینجور بودم, بدشانس... زندگیم هیچوقت درست نشد, یادمه یه بار حتی به مشاور گفتم که نمیخوام زندگیم بهتر بشه, از این بدتر نشه!  با یه اعتماد و امید گفت: نه ه ه ه بدتر نمیشه.... دیدین شد؟

جلسه قبل به مشاور گفتم حاضرم ازدواج نکنم, زندپیم همینی که هست باشه , فقط خیالم راحت باشه که هر هفته میتونم بیام مشاوره... دیدین نشد؟ حتی این هم نشد که داشته باشم

دارم از غصه می میرم, کاش,می مردم, از دیروز تا الان عین جنازه افتادم روی تخت و فقط به سقف نگاه میکنم و گاهی توی اینترنت دنبال کار میگردم که نیست, نیست. سرمایه ای هم که ندارم, چکار کنم؟

ازدواج هم که نمیشه کرد

من نزدیک به سی سال سن دارم و هنوز دنبال کار میگردم! و زندگیم سر و سامان نداره! اصلا مگه من مرد هستم که باید کار کنم؟ خدایا من با بقیه دوستهام چه فرقی دارم که به این روز افتادم؟