حالم اصلا خوب نیست

حتی توی خواب آرامش نداشتم

احساس میکنم به قرص آرامبخش نیاز دارم

باورم نمیشه که زندگی من باید به تصمیم دیگران وابسته باشه

یه نفر جابه جا بشه و یه نفر بیاد و من زندگی م به هم بریزه

دوستم هم حال خوشی نداره

یکی شون که دو ماه دیگه عقد میکنه و میره اصفهان سر زندگی ش و اصلا براش مهم نیست

یکی دو تا شون هم آشنا دارن  و کافیه اراده کنن 

من می مونم و یکی دیگه از خانمها 

نه ازدواج کردیم، نه شرایطش رو داریم، نه آشنا برای کار، نه خانواده ای که بتونه پشتیبانی مون کنه

حالم اصلا خوب نیست

فقط دلم میخواد بمیرم

مثلا میخواستیم بریم مسافرت

دلی برامون نموند

مثلا جمعه تولدمه

ولی از همیشه غمگین ترم

فکر نمیکردم یه دفعه اینقدر فشار روحی بهم هجوم بیاره!

نمیدونم غصۀ تنهایی و ازدواجم رو بخورم یا بیکاری م رو یا اینکه نمیتونم با بی پولی و بی کاری برم مشاوره یا اختلافات و محیط خانواده رو

کاش می مردم

مشاور میگه به خدا توکل کن 

ولی نمیدونه که تو چه وضعیتی هستم

اگه خدا میخواست کمکم کنه حداقل اینهمه مشکل نداشتم

شاید ازدواجم رو جور میکرد یا شاید یه کار با ثبات 

چرا کمکم نمیکنه؟

فقط نشستم توی اتاق و با هیچکس حتی نمیتونم حرف بزنم

به شدت تب دارم

وقتی عصبی میشم اینطوری میشم

بی اشتهاییم به حد بالایی رسیده ، دیشب داشتم می مردم تا بالاخره به زور گرسنگی چندقاشق غذا خوردم

فقط دلم میخواد بخوابم و هیچی نفهمم

صبح که از خواب بیدار شدم و دوباره مشکلاتم رو یادم اومد دلم میخواست بمیرم

دلم میخواد با یه نفر حرف بزنم ولی کسی نیست

غصۀ اینکه حتی دیگه نمیتونم برم پیش مشاور ، داره منو میکشه

دارم دق میکنم