به پدرم که رسیدم وانمود کردم به اینکه حالم خوب هست، چند تا شوخی ، خنده های زوری و بقیه اوقات توی اتاق

هرلحظه اشک پشت چشمام جمع میشه ولی امکان گریه کردن نیست، پیامهاش که میاد اذیت میشم، جواب نمیدم ولی اذیت میشم از اینکه چرا با من اینکار رو کرد و هنوز داره ادامه میده به پیام دادن هاش

میترسم، ناراحتم، حوصله ندارم، دلم میخواد حرف بزنم گریه کنم، دلم امیدواری میخواد، حتی یک امیدواری خیلی کوچیک، که دورَم کنه از هرچی که اتفاق افتاد،این اتفاق و همۀ اتفاقاتی که توی عمرم گذشت