سفر خیلی خوش نگذشت

یکی از دوستان همش ما رو میجوید و غر میزد، با هم همکاری نمیکردن ، هی میخواستن از هم زرنگی کنن، همه ش اعصاب هم رو خورد میکردن. بیخیال به هرحال گذشت ... ولی خوش نگذشت

من از توی همون سفر، خیلی حساس تر شدم و پرخاشگر

دوستم مدام پشت سر اون یکی غیبت میکرد، توی پارک یه دفعه صبرم لبریز شد و توپیدم بهش : میشه اینقدر غیبت نکنی؟! خوب تو که اینجوری پشت سرش بد میگی آدم فکر میکنه که همینطوری هم پشت سر من بد میگی!


امروز هم با اون یکی سر کار دعوام شد ، اون هم چه دعوایی، با دوتاشون قهر کردم، گفتم من دیگه اون آدم سابق نیستم، شماها با من صادق و رو راست نیستین، همیشه من دلسوزی میکنم ولی شما طلبکار می شین، همکارم هم متوجه شد که اشتباه کرده ، حالا اونها هی معذرتخواهی میکردن من ولی نمیتونستم کوتاه بیام ! گفتم شرمنده، واقعا ایندفعه نمیتونم ببخشم!

خیلی حساس شدم خیلی

به شدت عصبی ام، تمام رفتارهام عصبی وار هست، خسته شدم از این تنهایی، حالم از سفری که رفتم به هم خورد، واقعا برای خودم متاسف شدم که از تنهایی مجبور شدم با این دوستهام برم مسافرت، درصورتیکه اصلا ازشون خوشم نمیاد چون خیلی تنبل و بی مسئولیت هستن و توی سفر هم مدام من باید حرص میخوردم و تمام کارها رو انجام میدادم و خانمها با خیال راحت فقط مینشستن که همه چی حاضر بشه ، خلاصه اینکه خیلی بدگذشت

توی قطار هم مشکلاتی پیش اومد که هیشکی صداش درنیومد ، من رفتم با رئیس قطار بحث کردم تا بالاخره اومدن و گفتن بهتون بابت مشکلات خسارت می دیم

مهماندار قطار حسابی از اینکه من اینجوری از حق خودم و بقیه دفاع کردم خوشش اومده بود و میگفت ماشالله عجب شیرزنی هستی!  ولی واقعا توی این سفر فهمیدم که یک دختر باید باید باید ازدواج کنه ، توی جامعه ما یک دختر نباید تنها باشه، باید همیشه یک پشتوانه قوی همراهش داشته باشه...

بعد از این اتفاقات ، و با یادآوری اینکه چندروز قبل،یک سال دیگه به سن من اضافه شد، اعصابم حسابی خورد هست و با هیچی آروم نمیشم

دیروز مراسم نامزدی دوستم بود که هشت سال از من کوچکتره

فردا مراسم نامزدی همکارم هست 

من هم عین اینها که چلوکباب خوردن بقیه رو تماشا میکنن...

عصبی ام عصبی 


رفتنه، مهماندار قطار من رو صدا کرد و آمار من رو هی از زیر زبونم میکشید! چون رفتنه هم مشکل داشتم و داشتم تلاش میکردم که من رو جابه جا کنن به یه کوپه دیگه ... مهمانداره هم دید ما یه دختر تنهاییم پیله کرده بود، هی میرفت میومد سلام میکرد! 

دختر خانواده ای که توی کوپۀ من بودن، سه سالش بود، از من پرسید خاله این آقاته؟!

گفتم نه

چند ساعت بعد جلوی همه گفت : خاله آقات کجاست؟!

گفتم خاله جون من آقا ندارم

گفت چرا آقا نداری؟

گفتم چون عروس نشدم هنوز

گفت چرا عروس نشدی؟!!

جوابی نداشتم...


وقت برای مشاوره هفته دیگه هم گرفتم، ولی حال رفتن ندارم اصلا، چه فایده؟ میرم نیم ساعت حرف میزنم بعد من می مونم و تنهایی ها م و مشکلات و غصه آینده، هیشکی هم به فکرم نیست