۲۴ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

به یک اتفاق خوب، جهت افتادن نیازمندم!!!!!!!!!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

حِسِش نی

سفر خیلی خوش نگذشت

یکی از دوستان همش ما رو میجوید و غر میزد، با هم همکاری نمیکردن ، هی میخواستن از هم زرنگی کنن، همه ش اعصاب هم رو خورد میکردن. بیخیال به هرحال گذشت ... ولی خوش نگذشت

من از توی همون سفر، خیلی حساس تر شدم و پرخاشگر

دوستم مدام پشت سر اون یکی غیبت میکرد، توی پارک یه دفعه صبرم لبریز شد و توپیدم بهش : میشه اینقدر غیبت نکنی؟! خوب تو که اینجوری پشت سرش بد میگی آدم فکر میکنه که همینطوری هم پشت سر من بد میگی!


امروز هم با اون یکی سر کار دعوام شد ، اون هم چه دعوایی، با دوتاشون قهر کردم، گفتم من دیگه اون آدم سابق نیستم، شماها با من صادق و رو راست نیستین، همیشه من دلسوزی میکنم ولی شما طلبکار می شین، همکارم هم متوجه شد که اشتباه کرده ، حالا اونها هی معذرتخواهی میکردن من ولی نمیتونستم کوتاه بیام ! گفتم شرمنده، واقعا ایندفعه نمیتونم ببخشم!

خیلی حساس شدم خیلی

به شدت عصبی ام، تمام رفتارهام عصبی وار هست، خسته شدم از این تنهایی، حالم از سفری که رفتم به هم خورد، واقعا برای خودم متاسف شدم که از تنهایی مجبور شدم با این دوستهام برم مسافرت، درصورتیکه اصلا ازشون خوشم نمیاد چون خیلی تنبل و بی مسئولیت هستن و توی سفر هم مدام من باید حرص میخوردم و تمام کارها رو انجام میدادم و خانمها با خیال راحت فقط مینشستن که همه چی حاضر بشه ، خلاصه اینکه خیلی بدگذشت

توی قطار هم مشکلاتی پیش اومد که هیشکی صداش درنیومد ، من رفتم با رئیس قطار بحث کردم تا بالاخره اومدن و گفتن بهتون بابت مشکلات خسارت می دیم

مهماندار قطار حسابی از اینکه من اینجوری از حق خودم و بقیه دفاع کردم خوشش اومده بود و میگفت ماشالله عجب شیرزنی هستی!  ولی واقعا توی این سفر فهمیدم که یک دختر باید باید باید ازدواج کنه ، توی جامعه ما یک دختر نباید تنها باشه، باید همیشه یک پشتوانه قوی همراهش داشته باشه...

بعد از این اتفاقات ، و با یادآوری اینکه چندروز قبل،یک سال دیگه به سن من اضافه شد، اعصابم حسابی خورد هست و با هیچی آروم نمیشم

دیروز مراسم نامزدی دوستم بود که هشت سال از من کوچکتره

فردا مراسم نامزدی همکارم هست 

من هم عین اینها که چلوکباب خوردن بقیه رو تماشا میکنن...

عصبی ام عصبی 


رفتنه، مهماندار قطار من رو صدا کرد و آمار من رو هی از زیر زبونم میکشید! چون رفتنه هم مشکل داشتم و داشتم تلاش میکردم که من رو جابه جا کنن به یه کوپه دیگه ... مهمانداره هم دید ما یه دختر تنهاییم پیله کرده بود، هی میرفت میومد سلام میکرد! 

دختر خانواده ای که توی کوپۀ من بودن، سه سالش بود، از من پرسید خاله این آقاته؟!

گفتم نه

چند ساعت بعد جلوی همه گفت : خاله آقات کجاست؟!

گفتم خاله جون من آقا ندارم

گفت چرا آقا نداری؟

گفتم چون عروس نشدم هنوز

گفت چرا عروس نشدی؟!!

جوابی نداشتم...


وقت برای مشاوره هفته دیگه هم گرفتم، ولی حال رفتن ندارم اصلا، چه فایده؟ میرم نیم ساعت حرف میزنم بعد من می مونم و تنهایی ها م و مشکلات و غصه آینده، هیشکی هم به فکرم نیست

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

آخه چرا؟

از صبح تا الان فقط روی تخت دراز کشیدم, حتی حال اینکه یک لیوان آب بخورم ندارم, فکرها دارن دیوانه م میکنن, این حالت رو قبلا هم تجربه کردم, من بعد از هشت سال تازه یه کم وضعیت کاریم بهتر شده بود

حالا دوباره بیکاری... مشاور میگه از بیمه بیکاری تا شش ماه میتونی استفاده کنی! مدیر قبلی رو که اخراج کردن بهش گفتن که بنویسه استعفا دادم که... 

ای بابا... اصلا دل بستن به این کار از اول اشتباه بود

مدیران محترم فقط جایی میرن که به نفع خودشون باشه, رفقایی که با هم دستشون تو به کاسه بود رو هم میبرن و ما می مونیم, دبگه چه اهمیتی داره براشون که کی نیروی خوب بود و کی نیروی بد

کاش حداقل ازدواج کرده بودم, اینجوری ه

حداقل حداقل یک نفر بود که باهاش حرف بزنی!

یه کلمه به پدرم گفتم که اوضاع کاری م بهم ریخته, به من میگه به درک! این هم از همدردی شون! نه پشتیبان دارم نه حداقل یه هم درد

دلم به یه مشاوره خوش بود که اگه کار نباشه دیگه نمیشه رفت

همه توی زندگیشون پیشرفت میکنن , من از همونی هم بودم افتادم!

همیشه همینجور بودم, بدشانس... زندگیم هیچوقت درست نشد, یادمه یه بار حتی به مشاور گفتم که نمیخوام زندگیم بهتر بشه, از این بدتر نشه!  با یه اعتماد و امید گفت: نه ه ه ه بدتر نمیشه.... دیدین شد؟

جلسه قبل به مشاور گفتم حاضرم ازدواج نکنم, زندپیم همینی که هست باشه , فقط خیالم راحت باشه که هر هفته میتونم بیام مشاوره... دیدین نشد؟ حتی این هم نشد که داشته باشم

دارم از غصه می میرم, کاش,می مردم, از دیروز تا الان عین جنازه افتادم روی تخت و فقط به سقف نگاه میکنم و گاهی توی اینترنت دنبال کار میگردم که نیست, نیست. سرمایه ای هم که ندارم, چکار کنم؟

ازدواج هم که نمیشه کرد

من نزدیک به سی سال سن دارم و هنوز دنبال کار میگردم! و زندگیم سر و سامان نداره! اصلا مگه من مرد هستم که باید کار کنم؟ خدایا من با بقیه دوستهام چه فرقی دارم که به این روز افتادم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دارم دق میکنم

حالم اصلا خوب نیست

حتی توی خواب آرامش نداشتم

احساس میکنم به قرص آرامبخش نیاز دارم

باورم نمیشه که زندگی من باید به تصمیم دیگران وابسته باشه

یه نفر جابه جا بشه و یه نفر بیاد و من زندگی م به هم بریزه

دوستم هم حال خوشی نداره

یکی شون که دو ماه دیگه عقد میکنه و میره اصفهان سر زندگی ش و اصلا براش مهم نیست

یکی دو تا شون هم آشنا دارن  و کافیه اراده کنن 

من می مونم و یکی دیگه از خانمها 

نه ازدواج کردیم، نه شرایطش رو داریم، نه آشنا برای کار، نه خانواده ای که بتونه پشتیبانی مون کنه

حالم اصلا خوب نیست

فقط دلم میخواد بمیرم

مثلا میخواستیم بریم مسافرت

دلی برامون نموند

مثلا جمعه تولدمه

ولی از همیشه غمگین ترم

فکر نمیکردم یه دفعه اینقدر فشار روحی بهم هجوم بیاره!

نمیدونم غصۀ تنهایی و ازدواجم رو بخورم یا بیکاری م رو یا اینکه نمیتونم با بی پولی و بی کاری برم مشاوره یا اختلافات و محیط خانواده رو

کاش می مردم

مشاور میگه به خدا توکل کن 

ولی نمیدونه که تو چه وضعیتی هستم

اگه خدا میخواست کمکم کنه حداقل اینهمه مشکل نداشتم

شاید ازدواجم رو جور میکرد یا شاید یه کار با ثبات 

چرا کمکم نمیکنه؟

فقط نشستم توی اتاق و با هیچکس حتی نمیتونم حرف بزنم

به شدت تب دارم

وقتی عصبی میشم اینطوری میشم

بی اشتهاییم به حد بالایی رسیده ، دیشب داشتم می مردم تا بالاخره به زور گرسنگی چندقاشق غذا خوردم

فقط دلم میخواد بخوابم و هیچی نفهمم

صبح که از خواب بیدار شدم و دوباره مشکلاتم رو یادم اومد دلم میخواست بمیرم

دلم میخواد با یه نفر حرف بزنم ولی کسی نیست

غصۀ اینکه حتی دیگه نمیتونم برم پیش مشاور ، داره منو میکشه

دارم دق میکنم


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

مشاورِ بالدار

حرف اول : حالا که فکر میکنم میبینم که مشکلم اینه که هدف ندارم ، باید یه هدف توی زندگی م مشخص بشه

حرف دوم: میخوام به حرفهای مشاور گوش کنم و روی افکارم کار کنم، بالاخره به این نتیجه رسید که این باعث میشه حالم خوب بشه.


پ.ن: مسافرت اوکی شد، وای که چه حس خوبی دارم...

پ.م: مشاور من فرشته است! مشاورِ بالدار...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

اشتباه کردم، عذاب وجدان شدید دارم

یه اشتباه کردم  و الان عذاب وجدان دارم و خوابم نمیره

بهش زنگ زدم امروز! مجبور شدم، یکی از سیستمها رو نمیتونستم مشکلش رو حل کنم، واقعا دیگه مجبور شدم، از اینترنت کمک گرفتم، خودم تمام سعی ام رو کردم ، به چند نفر از همکلاسی های دانشگاه زنگ زدم ولی بلد نبودن یا اگه راهی پیشنهاد کردند، مشکل رو حل نکرد، بعد از دو روز ، هنوز مشکل سیستم حل نشده بود و جلوی رییس نمیخواستم ضایع بشم،مجبور شدم بهش زنگ زدم، و زورم گرفت که اون هم نتونست راهنمایی م کنه و درنهایت خودم فهمیدم که مادربورد مشکل داره، حالا زورم گرفته که چرا بهش زنگ زدم؟ چرا من که دو روز خودم رو کنترل کردم و سعی کردم خودم مشکل رو حل کنم ولی یه دفعه از استرس کار، بهش زنگ زدم، قبول دارم اشتباه کردم ولی از دست این عذاب وجدان خلاص نمیشم

بعد بهم پیام داد که مشکل سیستم حل شد؟ جوابش رو ندادم چندساعت ولی بعدش بهش گفتم که من مجبورم شدم تماس بگیرم چون باید مشکل سیستم رو حل میکردم ولی از این به بعد مجبورم هم بشم تماس نمیگیرم شما هم نه تماس بگیرین و نه پیام بدین


ولی از همۀ اینها بگذریم فهمیدم که چقدر پیشرفت کردم توی سخت افزار، حیف که این مسایل پیش اومد و نشد که دیگه ادامه بدم، من که هیچ کار سخت افزاری رو نمیتونستم درست انجام بدم ، با اعتماد بنفس  مشکلات چند تا از سیستمهای قدیمی اداره رو حل کردم ، سیستمها رو میخواستن برای بخشهایی که درخواست داده بودن و به خاطر مشکل مالی اداره نمیتونستن براشون سیستم نو بگیرن

از این لحاظ دستش درد نکنه، خوب بهم یاد داد. ولی نمیتونم باهاش رفتار خوبی داشته باشم، یکی بخاطر دروغش و بازی با احساسات من و بیشتر به خاطر خانمش و تعهدی که اون به فکرش نیست ولی من باید به فکرش باشم! ولی امروز اشتباه کردم، ای کاش تماس نمیگرفتم و خودم بدون استرس به کارم ادامه میدادم 

خیلی ناراحتم. میدونم که شما هم من رو سرزنش میکنین بابت اینکه باهاش تماس گرفتم، ولی سرزنشم نکنید،خودم فهمیدم اشتباه کردم. خودم کلی بهش گفتم زنگ نزن بعد خودم بهش زنگ زدم! بیخیال مهم اینه که بهش گفتم مجبور شدم و بهش گفتم که دیگه پیام نده و فهمید که قصدم ادامه دادن به رابطه نبوده

اگر هم احیانا زمانی تماس گرفت، جوابش نمیدم به هیچ وجه 

من هم آدمم دیگه، اشتباه میکنم، مهم اینه که قصدی نداشتم و ندارم و میدونم که اشتباه کردم و جلوی رابطۀ مجدد رو گرفتم که فکر نکنه مشکل سیستم بهانه بوده

چرا زنگ زدم؟ کاش زنگ نمیزدم که بعدش دوباره مجبور بشم بگم لطفا پیام ندین من مجبور شدم اشکال سیستمی بپرسم! عجب احمقی هستم من

واقعا احمقم، چرا اینقدر سریع تحت تاثیر استرس قرار میگیرم و گند میزنم و نمیتونم درست تصمیم بگیرم؟

چقدر احمقم من

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ادعای پوچ

همیشه موقع عمل جا میزد، مشاور رو میگم. . .   بهش میگم نگرانم که این آقای ر برای من مشکلی ایجاد کنه، یه دفعه برمیداره میگه:  بیخود کرده، مگه من اینجا چکاره ام؟!  

بعد وقتی میبینه که آقای  ر  روی اعصاب من داره راه میره و واقعا روحیه ام رو بهم ریخته به من میگه که : با مردم که نمیتونم درگیر بشم!  

توروخدا این دوتا جمله رو با هم مقایسه کنین! 

یکی نیست بگه که یا عمل کن یا قول الکی نده که پشت ما هستی ، حداقل اینجوری خودم یه خاکی به سرم میریزم 

روی حرفهاش حساب باز کردم و اون هم هیچکاری نکرد و به همین خاطر هست که اون مردک بیشعور به خودش اجازه میده که هروقت دلش خواست زنگ بزنه و پیام بده

مردک بیشعور زنگ زده به من میگه که : من یه هفته است به شما زنگ نزدم! این یه ذره رو که میتونم با شما تماس بگیرم!  عوضی بیشعور ، خوبه که زن داره و اینجوری کنه است. به خودش حق میده که مزاحم من بشه،  من هم بهش گفتم این رو من باید تعیین کنم نه شما. اگه یه درس عبرتی بهش میدادم اینجوری دُم درنمیاورد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

تنفررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر

مردک بیشعور دوباره امروز به من زنگ زد، واقعا حالا حقّشه که هرچی دلم میخواد فحشش بدم. با احساسات من بازی کرد دروغ گفت حالا هم دست بردار نیست، خجالت نمیکشه، بیچاره زنش ، وقتی توی سن پائین و بچه گی ازدواج میکنن میشه همین دیگه . آدم بترشه بهتر از اینه که زود ازدواج کنه و تازه وقتی ازدواج کرد فیلش یاد هندستون بیافته و هوس عشق و عاشقی به سرش بزنه

دوباره بحث شد بین پدر و مادر محترم، جالبه که همیشه در حال دعوا و بحث هستن

از مشاور متنفرم . به جای اینکه یه کاری کنه که حالم بهتر بشه صدبرابر حالم رو بهم ریخته. اصلا دلم نمیخواد ببینمش ازش بدم میاد  چون اذیتم کرد غرورم رو با حرفهاش شکست ولی به مشاوره نیاز دارم. کاش می شد ازدواج میکردم از این تنهایی درمیومدم و دیگه نیازی به مشاور نداشتم . همۀ حرفها و رفتارهاش ، مخصوصا حرفهای جلسۀ گذشته ش ، به این خاطره که متوجه شده که بهش نیاز دارم. خیلی بد هست که وقتی ما بفهمیم بهمون نیاز دارن هرجور دلمون میخواد با مخاطبمون رفتار کنیم و چون بهمون محتاج هست به خودمون اجازه بدیم شخصیتش رو خرد کنیم . 

ازش متنفرم. حرفش تو سرم می چرخه: انتظار داری مورد مناسب برات پیدا کنم؟ من که نمیتونم برم توی خیابون دست یکی رو بگیرم بیارم بذارم تو دستت!  خیلی حرفهاش دلم رو شکست. خیلی خودم رو کنترل کردم توی اتاق مشاوره . دلم میخواست بلند شم برم خودم رو از ساختمان بندازم پایین !  الان هم هنوز دلم باهاش صاف نشده 

خودش جلسات اول پیشنهاد داد که مورد مناسب ببینم تورو معرفی میکنم، حالا احتمالا از نظر ایشون من یه آدم فوق العاده مشکل دار هستم ، طوری که جرأت نمیکنه من رو به کسی معرفی کنه، حالا میکوبه تو سر من که انتظار داری مورد برات پیدا کنم؟ حاضرم از تنهایی بمیرم تا وقتی تمام موهای سرم سفید میشه مجرد بمونم ولی اینجوری تحقیرم نکنن 

حرص من رو درمیاره  و وقتی که به شدت ناراحت هستم نه جواب میده ، نه فحش میده ، نه معذرت میخواد ، بی محل میکنه و میدونه که نقطه ضعف من اینه که بهم توجه نکنه ، اونوقت با این بی توجهی ش به دلخوری من، من به حد دیوانگی و آخر عصبانیت میرسم ، بعد پیشنهاد میده برم دارو مصرف کنم! من دارو نمیخوام، درست به مراجع توجه کن، برای من محبت و توجه بهم آرامش میده، توجه و محبت و اینکه احساس کنم تنها نیستم و پشتوانه دارم از نون شب برام واجب تره

اونوقت توی این تنهایی که بعد از شکست اخیر برام پیش اومده و به سختی میتونم باهاش کنار بیام ، باید پشت من رو خالی کنه؟  دقیقا همین الان که نیاز دارم به یه پشتوانه، نیاز دارم به دلگرمی ، به امید، نیاز دارم به اینکه کمکم کنه، نیاز دارم به اینکه حتی اگه شده الکی ، فکر کنم که کسی رو دارم که کمکم کنه تا از تنهایی دربیام، نیاز دارم خیالم راحت باشه و دلم گرم باشه به کسی که به فکر آینده من هست ، به فکر تنهایی و ازدواج من هست، به فکر بهتر شدن حال من هست. همین الان که به کمک نیاز دارم باید اینطور با من رفتار کنه و یه دلگرمی الکی و کوچیک رو هم حتی از من بگیره؟ 

خیلی بی انصافی آقای مشاور

حرفهات عمیقاً دلم رو شکسته. حتی دلم بیشتر از اینکه از آقای  ر  بشکنه ،از شما شکسته، چون اون بچه است، مشکل داره، توقعی ازش نیست، ولی شما... شما چرا به روحیه من ضربه میزنین؟ شما چرا دلم رو میشکنین؟ چرا وقتی میفهمین به شما و مشاوره تون نیاز دارم اجازه میدین به خودتون که هرطور دلتون میخواد با من رفتار کنین و هرحرفی دوست دارین بزنین؟ متاسفم برای خودم که اینقدر تنها هستم که به شما محتاجم

از خدا گله دارم که خواست که من تنها باشم که به شما محتاج بشم، چشم امید به شما ببندم . و شما هم هرطور دلتون بخواد با من حرف بزنین و حتی وقتی می فهمین ناراحت شدم یه دلجویی کوچک نکنید.

ازتون متنفرم، توی این شرایط به جای اینکه از غصه هام کم بشه بهش اضافه کردین، اعصابم رو ریختین به هم، با این قیافه افسرده و عصبی ، توی هرجمعی ، انگشت نما شدم . دلم ازتون شکسته، دلم گرفته. ازتون بدم میاد. اگر یکشنبه هم میام به خاطر ادامه دادن مشاوره نیست، فقط واسه اینه که تنفرم رو بهتون نشون بدم، هرچی تو دلم هست بریزم بیرون، گرچه برای شما مهم نیست، شما خیلی به من قول دادین و زدین زیرش و به روی خودتون که نیاوردین هیچ، وقتی دیدین عصبانی و ناراحتم باز هم به روی خودتون نیاوردین، چون میدونین که من بهتون نیاز دارم و دوباره مجبورم میشم بیام مشاوره، واسه همین وقتی ناراحتی و عصبی هستم حتی اگه بمیرم هم براتون مهم نیست

ازتون متنفرم، ازتون متنفرم، ازتون متنفرم ، ازتون متنفرم، 

از اینکه من رو تنها گذاشتین، از اینکه طبق معمول قول دادین و علاوه بر اینکه به قولتون هیچوقت عمل نکردین شخصیتم رو هم خورد کردین، ازتون بدم میاد ، دلم نمیخواد حتی ببینمتون، متنفرم ازتون

باید جبران کنین تا به آرامش برسم، باید جلسۀ قبل رو جبران کنین، باید کمکم کنین ، چون قول دادین و مَرده و قولش... 

و اگربیام و بفهمم که دوباره میخواین حرفهای جلسۀ قبل رو بزنین و اگر بفهمم که نمیخواین هیچ کمکی به من بکنین ، میرم پیش روانپزشک، قرص میگیرم  با قرصهاش خودکشی میکنم . این دفعه تصمیمم قطعی هست. اگر دفعات قبل خودکشی نمیکردم چون به کمک شما و به مشاوره امید داشتم و فکر میکردم که به قولتون عمل میکنین و شرایط زندگی م درست میشه ولی حالا که دیگه به شما هم امیدی ندارم، هیچ امیدی برام باقی نمونده، به خدا قسم خودم رو میکشم که راحت بشم. دیگه برام مهم نیست از چه راهی خودم رو بکشم برام مهم نیست که زجر بکشم یا نه، فقط تحمل ندارم زنده باشم ، تحمل ندارم بدون پشتوانه و امید و دلخوشی باشم . مثل یه ذرۀ معلق توی دنیا باشم که نه خودش کاری از دستش برمیاد و نه دیگران براش کاری میکنن . تحمل این تنهایی رو ندارم .هیچکس به فکرم نیست. فکر میکردم شما حداقل به فکر من هستید که فهمیدم هیچ اهمیتی براتون نداره و فقط میخواهید از زیر قولتون فرار کنین  و براتون مهم نیست که مخاطب چه حالی داره فقط براتون راحتی خودتون مهمه

همش شعار بود. یا راه پیدا میکنیم یا راه میسازیم!!  من به فکرت هستم!! همش دروغ بود. همیشه به من دروغ گفتین . همیشه زدین زیر قولتون و مثلاً یادتون رفت چه قولی دادین. با تمام وجودم ازتون متنفرم. از اینکه اینقدر غیرمنصفانه پشت من رو خالی کردین حالم رو بهم زدین. اینقدر دلشکستگی م عمیق هست که مدام دلم میخواد دعا کنم که توی این شرایطی که من هستم قرار بگیرین . چندبار به من گفتین مثل خواهرم برات احترام قائلم ولی دروغ بود .همش دروغ بود . هیچکار برام نکردین. خودتون حرف زدین و خودتون زدین زیرش و غرورم رو له کردین. 

چقدر احمق بودم که امیدم به مشاوره بود. چقدر دلم گرم بود به کمک تون . حق من نبود . من بر اساس حرفهای خودتون، بهتون امید بسته بودم . حالا میفهمم که همه ش الکی بود. انگار این قولها رو دادین که من رو به مشاوره وابسته کنین! همش دلخوشی الکی بود . 

وقتی هیچکس به فکرم نیست، هیچکس به فکر آینده م نیست، هیچکس به فکر حالم نیست، هیچکس نیست که بشه به کمکش امید بست ، وقتی هیچ پشتوانه ای ندارم  و خودم هم هیچکاری از دستم برنمیاد ، همون بهتر که بمیرم. فقط امیدم به جلسۀ یکشنبه است که امید زیادی ندارم. میدونم حرفهاتون رو تکرار میکنین و میگین نمیتونین کمکم کنین، میدونم شما هم تنهام میذارین. از اونروز که اینقدر راحت پشت من رو خالی کردین و فهمیدم شما هم به فکر کمک کردن به من و حال من نیستین دارم از غصه دق میکنم. هیچوقت اینقدر به عمرم غصه نخورده بودم. هیچوقت اینقدر احساس تنهایی نکرده بودم . هیچوقت اینقدر زجر نکشیده بودم. هیچوقت اینقدر به مرگ فکر نکرده بودم و ارزوی مرگ نکرده بودم. کاش می مردم . 

یادم هست فقط یکبار توی وبلاگم نوشته بودم که دلم میخواد بمیرم، اونوقت اون مشاور مشهدی، آقای سعیدی! حتی تا شماره موبایلش رو برای من فرستاده بود و گفته بود که اگر خودم خواستم میتونم تماس بگیرم تا مشاوره بده و کمکم کنه! حالا یه مشاور که دو سال به امید کمکش ، هر هفته رفتم پیشش  و با تمام حساسیت ها و زجرها و تنهایی های من آشنایی داره و درست وقتیکه می بینه درگیر یه شکست عاطفی هستم ، به من اعلام میکنه که من رو تنها میذاره و کمکی بهم نمیکنه و حتی این رو با جملات خوبی اعلام نمیکنه و طوری میگه که به شخصیت و غرور من بربخوره و بدتر اینکه حتی یه تلاش کوچک برای رفع ناراحتی م نمیکنه درصورتیکه می بینه که به حد جنون عصبی و  ناراحتم . به این میگن بی انصاف، خودخواه، بی مسئولیت    

من هم تصمیم رو گرفتم. اگه دوباره همون حرفها رو بشنوم اگه بفهمم واقعاً دوباره زیر قولش زده و هیچ کمکی به من نمیکنه خودم رو میکشم تا اولا خودم راحت بشم ثانیا برای همه کسانیکه تنهام گذاشتن درس عبرت بشه و بفهمن که باید توجه کرد باید کمک کرد  باید دست کسی رو گرفت ، نه اینکه وقتی میبینیم نیازمند کمک ما هست به خودمون مغرور بشیم و تحقیر کنیم و تنها بگذاریم

خودکشی کار آدمهای ضعیف نیست، خودکشی مال آدمهایی هست که تنهاشون گذاشتن، کجای دنیا کسی رو دیدین که تنها نباشه و خودکشی کنه؟کجای دنیا آدمی هست که دلگرمی به زندگی داشته باشه و خودکشی کنه؟ اتفاقا خودکشی مال آدمهای قوی هست، آدمهایی که اینقدر قوی هستن که تکلیف مرگ خودشون رو میتونن تعیین کنن چون همۀ آدمها از مرگ میترسن، آدمی که مرگ رو بپذیره ، آدم قوی ای هست، ترسو نیست


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

حرف آخرر

دوستانی که با اینجا سر میزنین ، من قبلا اینجا برای کسی می نوشتم که فکر میکردم من رو درک میکنه، و سعی داره خوب بشم ولی حالا فهمیدم که اشتباه میکردم، توی بدترین شرایط روحی که دارم، علاوه بر اینکه برای بهتر شدن من کاری نکرد با حرفهاش و منت گذاشتن و تحقیر کردن ِ من، حالم رو بدتر کرد.
متنفرم ازش، متنفرم ازش، از تمام حرفهاش، حرکاتش، رفتارهاش، نصیحتهاش، ادعاهاش

من اشتباه کردم که از تنهایی هام براش گفتم، گفتم دلم میخواد ازدواج کنم و تنهام و اون به جای اینکه کمکم کنه تحقیرم کرد، به من گفت تو انتظار داری من برات مورد پیدا کنم ، برم دست یکی بگیرم بیام بذارم تو دستت؟ من نمیتونم!   یک درصد فکر نکرد که داره با آدمی حرف میزنه که روی حرف دیگران راجع به مجرد بودنش چقدر حساس هست و چقدر تا حالا دلش شکسته از حرفهای نسنجیدۀ مردم .   

فوقش هم من همچین انتظاری از تو داشته باشم! تو باید اینجوری با من حرف بزنی توی شرایط روحی بدِ من؟ میذاشتی بهتر بشم بعد شروع میکردی فرمایشات گهربار و منت گذاشتن و توی سر من زدن رو

من چقدر بدبخت باشم که جنابعالی برای من شوهر پیدا کنی، این چیزها دست خداست، شاید من از خدا گله مند باشم بابت تنها بودنم ولی دلیل بر این نمیشه که فکر کنین من از شما نیازم رو میخوام، شما در برابر خدا ناچیز هستین آقای مشاور
شما قدمهای خیر رو واسه خواهر عزیزتون برمیدارین و پز میدین که من اینکار رو کردم، و من رو که یه دختر هستم مثل خواهر جنابعالی ، تحقیر میکنین که انتظار داری برات مورد ازدواج پیدا کنم؟!   من هم یه دخترم مثل خواهر خودتون، به خواهرت لطف کردی ، من رو تحقیر کردی   . من آدمم ، خواهر جنابعالی هم آدم، من رو به خاطر نیاز داشتن به ازدواج تحقیر کردی ، دل من رو شکستی  ولی ادعا میکنی که من مثل خواهرت هستم
درسته بچه هات دختر نیستن و اینقدر حساس نیستن ولی آدم هستن و احساس دارن و دل دارن، همونطور که دلت برای احساسات بچه هات میلرزه و دلت نمیخواد دلشون بشکنه، با بچه های دیگران رفتار کن آقای مجترم

البته اونها هیچوقت دلشون نمیشکنه، کسی جرأت نمیکنه دلشون رو بشکنه، چون جنابعالی پدرشون هستین و مثل کوه پشت سرشون... ما هستیم که بدبخت و بیکس و بی پشتوانه هستیم و هرکسی از راه میرسه یه مشت توی سرمون میزنه، یه تحقیر میکنه، یه منت میذاره
نمیبخشمت آقای مشاور
از جنابعالی انتظار نداشتم. دیگه شناختمت . مثل بقیه ای، بی خیر، مثل مردم سطح پایین که تو دلشون به دخترهای مجرد سن بالا میخندن . به جای اینکه کمک کنن، تحقیر هم میکنن، 
کمکت رو نخواستیم .  
فقط یادتون باشه، شما بودین که جلسات اول چند بار به من گفتید که من هروقت مورد مناسب برای ازدواج پیدا بشه شما رو معرفی میکنم، این حرف از سمت شما مطرح شد، حالا هم مثل هر مردی ، اشتباه خودتون رو بپذیرین، و من رو تحقیر نکنین و نفرمایین که تو از من توقع بیجا داری و انتظار داری برات شوهر پیدا کنم
وقتی یه حرفی رو روی هوا میزنین و بعد نمیتونین از پسش بربیاین به من ربطش ندین، من توقعم بالا نیست، شما خودتون رو زدین به خواب!   به من معذرتخواهی بدهکارین، و اگر معذرت بخواهین شاید ببخشمتون. که البته فکر نکنم بتونم ببخشم. 
من احساساتم رو صادقانه میگفتم، میگفتم تنهام، دلم میخواد ازدواج کنم، ولی شما همۀ اینها رو کوبیدین توی سر من
شخصیت من رو به خاطر تنها بودنم خُرد کردین، آره ، من برای ازدواج کردنم ، محتاج به این هستم که به دیگران معرفی بشم، من نیاز به کمک دیگران دارم ، ولی از این به بعد از کسی کمک میخوام که ظرفیتش رو داشته باشه
دوستهای من، بدون اینکه هیچ ادعایی داشته باشن چندین مورد رو به من معرفی کردن، و بارها افرادی بودن که توی ازدواج من قدم خیری برداشتن ، درسته که هیچکدومشون خوب از کار درنیومدن ولی همینکه میدیدم قصدشون خیر هست و کمک به زندگی دو تا مجرد، خودش واقعاً قابل ستایش هست. در برابرِ شما که  هیچوقت هیچ کمکی نکردین ، تحقیرم هم کردین، کی از شما خواست واسه من شوهر پیدا کنین؟  من حاضرم بمیرم ولی یک نفر اینجوری سر من منت نذاره واسه کاری که انجام نداده 

همیشه هرکس اشکِ من رو درمیاورد پناه میاوردم به شما، ولی امروز شما اشک من رو درآوردین
ایشالله که به زودی ازدواج میکنم، اگر هم ازدواج نکردم  مهم نیست، من هم خدایی دارم. که به خاطر اینکه امروز دلم رو شکستین و اشک من رو درآوردین، به همون خدا واگذارتون کردم.  نیازی به معذرتخواهی تون هم ندارم چون شما اولا همیشه حق به جانب هستید و اشتباه خودتون رو قبول ندارین،ثانیا معذرتخواهی شما ، دل شکسته من رو آروم نمیکنه، فقط از خدا میخوام همینطور دلشکسته بشین، هم شما ، هم اون آقای ر
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

اَه

اصلا حوصله نوشتن هم ندارم، به هزار زور و بدبختی کامپیوتر رو روشن کردم که بنویسم ولی چه فایده؟ مگه حال من رو هیشکی میتونه بفهمه؟

خواب نمیرم ، از وقتی  این اتفاق افتاد تا ساعت دو نصفه شب بیدارم و خواب نمیرم، هرشب گریه میکنم ، کیه که درک کنه؟ فقط خودم هستم با خودم! تنهای تنها

کیه که بفهمه؟ مشاور که براش مهم نیست، نه راه حلی پیدا میکنه نه کاری میکنه، اعصابم از دستش خورده، وبلاگ رو هم نمیخونه دیگه چه برسه که بخواد کار آخر و عاقبتی انجام بده که خوب بشم

همش قول الکی

بعد میگه چرا ناامیدی

چقدر مسخره است این زندگی

اصلا دیگه دلم نمیخواد برم مشاوره

یه مشت حرف میزنیم که هیچی رو حل نمیکنه،بعدش هم خداحافظ ... و جلسه بعد هم همینطور، نه فکری، نه راه حلی، هیچی، فقط باید بشینم منتظر که شاید شاید شاید یه مورد به درد نخور دیگه پیدا بشه و گند بزنه به روحیۀ من و بره پی کارش؟ 

این کار رو که بدون مشاوره هم میشه انجام داد، تحمل کردن که دیگه مشاوره نمیخواد، اعصابم از دست شما خورده آقای مشاور، بقیۀ آدمها بی خیر و بی فکر هستن، شما که از کل زندگی من و حال و احوال من خبر دارین، یه کاری بکنین. فکر کنین من خواهرتونم، اگه هم توقعم زیادیه پس بگید که دیگه نیام مشاوره

خسته شدم دیگه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰