اصلا حوصله نوشتن هم ندارم، به هزار زور و بدبختی کامپیوتر رو روشن کردم که بنویسم ولی چه فایده؟ مگه حال من رو هیشکی میتونه بفهمه؟

خواب نمیرم ، از وقتی  این اتفاق افتاد تا ساعت دو نصفه شب بیدارم و خواب نمیرم، هرشب گریه میکنم ، کیه که درک کنه؟ فقط خودم هستم با خودم! تنهای تنها

کیه که بفهمه؟ مشاور که براش مهم نیست، نه راه حلی پیدا میکنه نه کاری میکنه، اعصابم از دستش خورده، وبلاگ رو هم نمیخونه دیگه چه برسه که بخواد کار آخر و عاقبتی انجام بده که خوب بشم

همش قول الکی

بعد میگه چرا ناامیدی

چقدر مسخره است این زندگی

اصلا دیگه دلم نمیخواد برم مشاوره

یه مشت حرف میزنیم که هیچی رو حل نمیکنه،بعدش هم خداحافظ ... و جلسه بعد هم همینطور، نه فکری، نه راه حلی، هیچی، فقط باید بشینم منتظر که شاید شاید شاید یه مورد به درد نخور دیگه پیدا بشه و گند بزنه به روحیۀ من و بره پی کارش؟ 

این کار رو که بدون مشاوره هم میشه انجام داد، تحمل کردن که دیگه مشاوره نمیخواد، اعصابم از دست شما خورده آقای مشاور، بقیۀ آدمها بی خیر و بی فکر هستن، شما که از کل زندگی من و حال و احوال من خبر دارین، یه کاری بکنین. فکر کنین من خواهرتونم، اگه هم توقعم زیادیه پس بگید که دیگه نیام مشاوره

خسته شدم دیگه